چند هفته‌ای که مادرش را از دست داده. بابهانه و بی‌بهانه از مادرش یاد می‌کند. دیروز می‌گفت دخترش خواب مادربزرگ را دیده. مادربزرگ در خواب به نوه‌اش گفته که موقع مرگ، در بیمارستان دو نفر به استقبال او رفته‌اند. خیلی راضی و خوشحال بوده. گفته که دوست ندارد به دنیا برگردد. جایی که همه‌اش درد و رنج و زحمت است.

این را که گفت یاد فیلم مستندی افتادم که چند سال پیش دیده‌بودم. مصاحبه‌ای بود با کسانی که تجربه نزدیک به مرگ و بی‌هوشی داشته‌اند. همه‌شان تاکید می‌کنم همه‌شان بدون استثنا خاطره‌ی خوبی از آن حالت داشتند. و اغلب‌شان در آن لحظه در ضمن مرور خاطرات مدت زندگی‌شان، خوبی‌هایی که بدون چشم‌داشت به دیگران کرده بودند را به یاد آورده بودند. یک لبخند، یک کمک به یک مسن ووو. آن آرامش و رضایت ِتجربه‌ی نزدیک به مرگ را به پاس آن خوبی ِبی‌چشم‌داشت می‌دانستند. مشخصات فیلم را ندارم که رفرنس بدهم.

 

قاعدتا این تجربه‌ها باید قابل‌اعتمادتر از گمانه‌زنی‌های رایجی باشد که درباره‌ی سیاهی و بدی مرگ می‌کنیم. اما معمولا حدس و گمان و شنیده‌ها را بالاتر از تجربه و حس آدم‌ها می‌گذاریم. چندین سال است که پیش خودم فکر می‌کنم مرگ چندان هم جای بدی نیست و در این مدت چیزی که خلافش را ثابت کند ندیدم.