در روابط‌مان با دیگران -کم و بیش- داستان‌سازی می‌کنیم. [فکر کردن با خود، همان داستان ساختن درباره چیزهای مختلف نیست؟] این که فلان رفتاری که او با من کرد چه معنی دارد؟ قضاوت‌اش می کنیم که نیت‌اش چه بود. رفتار خوبی بود یا نه. بعدش چه می‌شود. قبلش چه شده.

از دیدن رگ خواب یاد داستانی در حاشیه فیلم «خطای ستارگان بخت ما» افتادم. در این فیلم هیزل (دختر سرطانی ِفیلم) غرق در افکارش درباره نویسنده‌ی مورد علاقه‌اش است. شخصیت اش را دوست دارد. به او ای‌میل رد و بدل می‌کند. روز به روز به او مشتاق و مشتاق‌تر می‌شود. فکر می‌کند که چه‌قدر او را می‌پسندد. فکرش را دوست دارد. شخصیت‌اش را ستایش می‌کند. منتظر دیدار با اوست. اما امان از روزی که او را رو در رو می‌بیند. سرش به سنگ ِسخت واقعیت می‌خورد. سخت است که می‌بیند داستان‌هایی که درباره او ساخته جملگی تخیلی از آب درآمدند. [خود ِاین تجربه یک موفقیت نیست؟]

«رگ خواب» خودگویه‌ است. مینا (لیلا حاتمی) از رابطه‌اش با کامران (کوروش تهامی) برداشتی مثبت دارد. رابطه‌شان آرمانی است. امیدوارکننده است. مینا برای کامران تلاش می‌کند. از خودش مایه می‌گذارد. آینده‌اش را در وجود کامران می‌بیند. درباره آینده فکر می‌کند. عاشق می‌شود. مشتاق است. علاقه‌مند است. یک راه دراز تا ناکجا را با او تصور می‌کند. اوج می‌گیرد. اما از «مقطعی» به بعد گویی ما زودتر از مینا می‌فهمیم که جایی از کار ایراد دارد. می‌فهمیم که با یک زندگی/رابطه‌ی رو به زوال طرفیم. می‌فهمیم که کامران یک بت است. مینا هم می‌فهمد داستان سرایی‌اش ایراد دارد. بالاخره بت می‌شکند. رفتارهایی از کامران سر می‌زند که با تصورمان از کامران تناقض پیدا می‌کند. ما و مینا شروع می‌کنیم به تغییر تفسیرمان از رفتارهای گذشته‌ی کامران. هر چه که از اول ماجرا دیده بودیم.

قبل از آن مقطع، مثل مینا «رفتارهای» کامران را دیدیم. رفتار، نمود ِنیت ِهر کس است. اما از وقتی به نیت کامران پی برده‌ایم قضاوت‌مان درباره کامران تغییر می‌کند. از رفتار عبور می‌کنیم و نیت را می‌بینیم [در واقعیت می‌شود نیت را دید و قضاوت کرد؟]. از آن جا به بعد داستان، پاک عوض می‌شود. گویا داستان‌سازی دوری و نزدیکی نمی‌شناسد. در «رگ خواب» مینا از نزدیک قضاوت می‌کرد و در «خطای...»، هیزل از دور. اما مگر چه فرقی می‌کند؟ داستان‌سازی، آدمی‌زاد اسیر داستان‌سازی است.