زیاد شنیده‌ایم که هر کس از  پنجره ذهن خودش به دنیا نگاه می‌کند. داشتم فکر می‌کردم که خودم چطور دارم به دنیا نگاه می‌کنم. پنجره ذهنم چه شکلی است؟ دنیا را چطور نشانم می‌دهد. دنیا را چطور قضاوت می‌کنم؟ با چه عینکی جهان را می‌بینم؟ به نظرم سوالی است که ارزش فکر کردن دارد.

انگار پنجره ذهنم شبکه‌شبکه است. یا به قولی مشبک است. مجموعه‌ای است از آرمان‌ها و آرزوها. اولین نکته‌ای که ذهنم آمد این بود که که در این مجموعه چه‌قدر «داوطلب بودن» برایم معنی مثبتی دارد. چقدر حس خوبی دارد کاری را از سر اجبار انجام ندادن. زیردست نباشی و کاری را از سر علاقه انجام بدهی؛ بدون این که کسی که فرادست توست آن را خواسته باشد. هر فرادستی! زبردست ِزیردست‌آزار که جای خود دارد. بتوانی اراده‌ات را در زندگی‌ات جاری کنی. کاری رو از روی خواست خودت انجام بدی و این تحقق اراده خودت و فقط خودت باشد؛ و نه جامه عمل پوشاندن به دستور و تمایل کسی دیگر. چه‌قدر خوبند ساعت‌هایی که انسان در اختیار خودش است. ساعت‌هایی که به صلاحدید دیگران صرف نمی‌شوند. تو با دیگران برابری و فارغ از دنیایی. کسی نمی‌تواند برایت تصمیم بگیرد. تصمیمات در داخل گرفته شوند نه از بیرون و دیگران. اگر هم قید و بندی است، منشا آن خود آدمی‌زاد باشد؛ از سر تعقل یا معنویت. اینطور دنیایی برایم خوش‌آیند و آرمانی است! این نقطه مقابل زندگی کارمندی است. طوری که در عمل زندگی می‌کنم.J هر چه‌قدر زندگی آدم‌ها خودمختارتر و مستقلتر باشند دنیا جای بهتری است.

دنیایی را تصور کنید که در آن کسی «مجبور» به کاری نباشد. نه این که بی‌کار و علاف باشد!نه! تاکیدم بر اجبار است. شرایطی که هر کسی خودش را به شکلی که مایل است در جهت رسیدن به هدف‌هایش مشغول می‌کند. خودش را از راهی شکوفا می‌کند. کاری که از آن  - در بلندمدت - حس لذت بردن و مفید بودن دارد.

اگر بخواهم خلاصه بگویم کارهای اجباری برایم مستقیما این معنی را دارند که دارم لحظات عمرم را  هدر می‌دهم. کسی را تصور کنید که هر تکه لباسش پر از جیب است و هر جیبش را پر از خوراکی کرده. راه می‌رود و دست در جیبش می‌کند و می‌خورد و لذت می‌برد. اما فکر کنید که در حال راه رفتن در جایی است که تنه‌ش به دیگران می‌خورد. با هر قدمی که می‌رود خوراکی‌هایش به زمین می‌ریزند. و زیر پا از بین می‌روند. حس بد این موقعیت را تصور کنید. چه‌قدر برایش رنج‌آور است که بخاطر دیگران با هر قدمش دارد فرصت کیف کردن را از دست می‌دهد. (خواستم مثال متفاوت بزنم و ننویسم جیب‌هایش پر از طلاست J)

در معنی بزرگتر و اجتماعی قضیه تصور کنید که هر کس ازاد باشد بلندبلند فکر کند. فکرش بگوید و از دیگران کامنت بگیرد و نظر بدهد. آدم‌های جامعه بر سر حداقل‌هایی توافق کرده باشند و نهایت آزادی را به شهروندان داده شده باشد برای بیان و عمل. آدمی‌زاد وسط دایره‌ای از خطوط قرمز نباشد. یا اگر هم مجبور به این است این‌ قرمزها آن‌قدر دور باشند که در عمرت گذرت به آن‌ها نرسد.

این‌ها که نوشتم کجا و واقعیت کجا! البته نوع مواجه ما با شرایط فعلی هم مهم است. فعلا سعی می‌کنم با بی‌خیالی از این مرحله کارمندی بگذرم. و غلظت کارهای آزادزندگی‌ام را بالاتر ببرم. به نسبت بیشتری زندگی کنم!

پس واژگان کلیدی این قسمت این‌هاست: آزادانه، داوطبانه، توافق، موقعیت برابر، خودمختاری، قانون‌ و مقررات حداقلی، اجبار، امر و نهی، بردگی، زندگی کارمندی!