دورانی بود که
وقتم را زیاد با دوستان میگذراندم. زیاد مجله میخواندم و حواسم به امور روزمره بود. اینکه آدمهای اطرافم چه فکر میکنند برایم خیلی مهم بود. سیاست خیلی مهمتر از حالا بود. فکر میکردم میشود دنیا را تغییر داد. ارتباطاتم خیلیخیلی بیشتر بود.
به خوابگاه ِبچهها سرمیزدم. قبل و بعد کلاسها در دانشگاه میماندم. زیاد کامنت میگذاشتم. خلاصه کمتر به خودم اهمیت میدادم. چشمام به دیگران بود.
روزی از اینچنین
روزهایی را تصور کنید که «شاکلهای از گذر لحظات»* را بخوانم.
چقدر برایم عجیب بود! چقدر با من فاصله داشت! چقدر کسل کننده مینمود! زندگی بدون
موبایل! چه حرفها! مگر میشود چنین کسی که حضور رسانهای دارد اینطور زندگی کند؟
دیروز یادم
آمد که روزی روزگاری چنین چیزی خواندهام. سرچ کردم. پیدا کردم. چقدر زندگی آشنایی
بود. در این پنج سال چقدر تغییر کردهام. باورم نمیشود. خوشحالم که این روزها تلاش
میکنم کمتر تابع وضعیت بیرون از خودم باشم. زندگی اصیلتری است. شاید سخت و عجیب و بهنظر برسد. بستگی
به تیپ شخصیتی دارد. امتحان کردناش را پیشنهاد میکنم. میشود از تنهایی و خلوتتان لذت برد. نوشت. خواند. موسیقی گوش کرد؛ مخصوصا بیکلام. آشناییام با مینیمالیزم در این تغییر بیتاثیر نبود. سبک زندگی را جدی بگیرید. میتواند آدم دیگری از شما بسازد!
* شاکلهای از گذر لحظات - یک روز از زندگی حاتم قادری به قلم خودش - مهرنامهی هفده