همیشه دوست داشتم اتاقم پنجره
داشته باشد. چشم اندازش رو به کوه باشد. درختهایی هرچند تک و توک از دور پیدا
باشند. خورشید نمنم از دور پیدایش شود. یک طرف لباش گلدان بگذارم. یک طرف هم
کتابهایم را. و وقتی بارانی است از بین شان بنشینم به تماشا. تماشای بیرون. وقتی
آفتابی است خورشید بیاید و روشن بشوم از نور. یا باد بوزد و لرزش برگ ها را کیف
کنم. بیست و چند سال اینطور گذشت. حالا پنجره دارم. اما رو به آپارتمانهای همسایه است. روبه دیوارهاست. بنا به
قاعده پرده هم دارد. اما انگار یادم رفته که زمانی دوست داشتم کنارش گلدان بگذارم
و فلان و بهمان. که چه چیزهایی را ببینم. که چه حسی را از پنجره میخواستم. برای
چون منی که در خودش غرق میشود و زمان و مکان را گم میکند، هفتهها دست به پرده هم
نمیزند. چیزی به بزرگی و چشمگیری پنجره هم از یاد میرود. وقتی پرده اتاق همیشه
کشیده باشد انگار پنجرهای هم نیست. مثل دری است که همیشه بسته است. پس انگار که
نیست. وجود و عدماش مسئلهای نیست. به همین سادگی.
پ.ن: عکس از سید وحید حسینی است.