توی جاده هدفون به گوش، داری ماشین‌های ِعبوری را نگاه می‌کنی. منظره‌های متنوع ِاطراف، بی‌هیچ تازه‌گی. به سبزی ِزمین‌های ِکشاورزی ِتک و توک ِکنار ِجاده که می‌رسی، خوشحال‌تر می‌شوی و بیش‌تر چشم می‌گردانی. می‌گذری. بچه‌ای را می‌بینی که از شیشه‌ی ماشین‌شان دست تکان می‌دهد، لبخند می‌زند. شکلک درمی‌آورد تا بلکه کسی از این جمع، برایش دستی تکان بدهد. لبخند می‌زنی. دستی می‌جنبانی و او هم سر تکان می‌دهد. لبخند می‌زند که تلاشش بی‌فایده نبوده. همین لحظات است که رضا یزدانی در گوشت می‌خواند:

نیستی و

اتفاق‌های تلخ ساده می‌افتند!

نیستی و

ترس‌های کوچک، بزرگ می‌شوند! (1)

و تو ماشین‌هایی را می‌بینی که انگار، نه انگار که قرار است سالم به مقصد برسند. اگر از راننده‌ش بپرسی که حاضری مرگ ِعزیزانت را جلوی ِچشمت ببینی؟ حتمن  چپ‌چپ نگاهت می‌کند، چه برسد به این که بپرسی حاضری خودت بکشی‌شان؟! و تو لابه‌لای خاطراتت چهره‌ی فلانی را به یادت می‌آوری که وقتی رسما مادرش را در جاده به کشتن داده بود و همسرش را ناکار کرده بود، چه طور گوشه‌ی حیاط نشسته بود و فریاد می‌زد و نمی‌دانست از دست ِخودش چه‌کار کند. و هیچ‌کس نمی‌دانست چه بگوید و چه کار کند. چند دقیقه‌ای درگیر ِتلخی ِفریادهای ِآن پسر و آن اوقات ِناجور می‌مانی. با جریان ِآهنگ‌ها جلو می‌روی و پیش ِخودت برای‌شان داستان سر و هم می‌کنی. یاد ِکسانی می‌افتی. فکر می‌کنی که چه‌قدر این بار کم فرصت داشتی که خانه بمانی. باز هم در جاده چشم می‌گردانی و می‌بینی باز به همان ماشین رسیده‌ای و همان کودک باز هم برایت دست تکان می‌دهد. این بار فقط برای ِتو. هر دو لبخند می‌زنید.

پیش ِخودت فکر می‌کنی که هر حادثه‌ای، هر لحظه‌ای ممکن اتفاق بیفتد. و مهم نیست که چند شنبه است. و مهم نیست که ساعت چند است. لحظاتی که اتفاق افتادن‌شان چند ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد. ولی در ذهنت -بی هیچ تعارفی-  اندازه‌ی روزها و ماه‌ها و سال‌ها کِش می‌آیند؛ بعدا معلوم می‌شود خوب بوده‌اند یا بد. بازهم داری گوش می‌کنی. فکر می‌کنی که اصلا مرده و زنده بودنت فرقی دارد. یادت می‌افتد که مامان خانم هر روز زنگ می‌زند تا بپرسد که غذا خورده‌ای یا نه و تو باید پاسخگو باشی. و می‌فهمی که فرق دارد. می‌بینی که اتفاق‌های خوب هم ساده می‌افتند. مثل ِدستی که برای ِکودک ِناشناس تکان می‌دهی. (2)

 

پانوشت:
(1) ادامه بده
یزدانی

(2) این را اردی‌بهشت سال 1394 نوشته بودم. به چشمم خورد و خاطراتی زنده شد. کاش در همان جاده‌ها مانده بودم و راهم را به جایی که الان هستم کج نمی‌کردم.